ایستگاه منتظر

keep in touch with your loved ones

ایستگاه منتظر

keep in touch with your loved ones

روایت فتح!۲

سلام...

اول از همه من رو به خاطر حرفی که زده بودم و عمل نکردم ببخشید. آخه قرار بود که من به فاصله ی 1 یا 2 روز ادامه روایت رو بنویسم اما نشد.

آخه خدا قسمت کرد و امام رضا هم طلبید و رفتیم مشهد اونم چه مشهدی. بهترین سفر عمرم بود...

به اونجا رسیدیم که قرار بود از شیرپلا حرکت کنیم به سمت قله توچال .دیگه همه آماده بودیم و به اندازه ی کافی باید آب بر می داشتیم چون قرار بود مسیر ۶ ساعته ی زیادی رو طی کنیم!!! گفتم آب به اندازه کافی . یعنی نه اونقدر زیاد که کوله پشتیم رو نتونم ببرم نه اونقدر کم که بخوام از بقیه ی همسفری هام بگیرم. چون این 1 اصل توی کوه نوردی های اساسی.اونم اینه که هر کس بتونه نیاز خودش رو از هر جهت بر طرف کنه یا به قول قدیمی ها گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون.

بعضی وقتها یا بهتره بگم که همیشه ما توشه به اندازه ی کافی برنمی داریم بعد که مسیر تموم میشه و پشت سر مون رو نگاه می کنیم میبینیم چقدر ارزش رو برنداشتیم!!! بعد میگیم: " رب الرجعون" اما چه سود؟

به هر ترتیبی از شیرپلا جدا شدیم و قرار بود که مقصد کوتاه مدت بعدی ما سیاه سنگ باشه تا اونجا صبحانه رو بخوریم. بعد از 2 ساعت رفتن با سیستم ۴۵.۱۵رسیدیم به سیاه سنگ البته آخریش رو ۶۰.۱۰!!! رفتیم(انقدر گیج نشین این اعداد و ارقام از سمت چپ به ترتیب مدت زمانی که صعود و استراحت می کردیم!!)

بالاخره توی سیاه سنگ که 1 آلونک کوچولو بود و ما فقط از سایش استفاده کردیم ، صبحانه مفصلم (ساندیس و کیک!!) رو بیرون اوردم تا با خوردنش اشتهام باز بشه و امید برای نهار بیشتر !!

این وسط بچه ها هم از فرصت استفاده کردن و ۴۵ دقیقه ای اونجا تلف کردیم تا اون ۶۰.۱۵رو جبران کنیم!

از سیاه سنگ به بعد که راه افتادیم حالت ت÷ه مانند شده بود یعنی قله ی بعدی رو نمی دیدیم اونوقت تا به سر قله می رسیدیم می دیدیم که 2 تا مونده بد جوری اعصاب همه خورد می شد آخه انتظارشو نداشتیم اما و قتی استگاه ۵ و بعدش ایستگاه ۷ رو از دور دیدیم ۱ نسیم امیدی توی همه بچه ها پدیدار می شد!

خلاصه به نیم ساعتی قله که رسیدیم وقت استراحت بود که 1 آقای سن داری که معلوم بود از اون کوهنوردهای چندین و چند سالس رسید به ما و گفت :بچه ها چرا نشستید؟؟ توی کوه در حین راه باید استراحت کرد مگه داستان لاک پشت و خرگوش رو نشنیدید؟؟

ما هم گفتیم نه!!!! اون هم نشست به تعریف کردن ما هم بعد از رفتنش 1 دل سیر خندیدیم.!

وقتی اون 2 تا گنبد قله معلوم شد بچه همه 1 جون مضاعفی گرفتیم که انگار نه انگار که مسیری رو که باید 6 ساعته میامدیم رو 5 ساعته اومده بودیم ، تازه شروع کردیم به چرت و پرت گفتن زیر اون آفتاب مستقیم روی مغز هامون و چشم به هم زدیم دیدیم که بله! نصفه روایت رو فتح کردیم !!روی قله وایساده یودیم.

دیگه هیچ کس نای وایسادن نداشت و همه ولو شدن و ۱ساعتی اون بالا استراحت کردیم . طوری که بقلی من که روی قلوه سنگ ها ! دراز کشیده بودیم، خوابش برد!!!

سرپرست اعلام حرکت به سمت ایستگاه 7 رو داد من هم از جام بلند که شدم دیدم 1 از بچه ها با 1 حالت خاصی بهم گفت . ... بله! اون از بد شانسی دیشبم که خواب به چشم نیومد اینم از این . پیش خودم گفتم : مگه روزی چند نفر میان قله . میگیم ۲۰ نفر از این ۲۰ نفر ۵ تاشون ساندویچ می خورن که از این۵ نفر ۱ نفرشون سس ساندویچ رو ول می کنه رو زمین که نفر آخر که من باشم بیا م و روش استراحت کنم !! تا پیراهن عزیز من که از رو اجبار تو کوه پوشیدم به خاطر آفتاب، جون پیرنم روشن بود!!!

به اندازه ی 1 وجب قرمز شد.

بالاخره ۱ روزی پیراهن که سهله همه چیز ها رو بایذ بذاریم و بسپریم دست اولادمون!! انشاا...!!

اگه اجازه بدین من برم چون دیگه دستم به قلم نمی یاد .اگه می خواین نمی رما؟؟ اما قشنگ نمی تونم بگم.

برم؟؟ ممنون که اجازه دادید!

هنوز 1 نیمچه داستان مونده

to be countinu...!

نظرات 4 + ارسال نظر
رویا یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:19 ب.ظ

سلاممممممممممممممممممممم

رویا یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:21 ب.ظ

حالی فرمودیم اساسیییییییییییییییییییییییییییی

بابا خوش به حالتون
زودتر اینو تموم کن که باید سفرنامه ی مشهد رو بنویسیا
موفق باشی

من! کمی خسته... دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام پسرم! این روزها تقریبا یک سال میگذره... یک سال از اون روزایی که بهت می گفتم ۱ ماه صبر کن تا از اینجا بیای بیرون!!! اونوقت من و تو می تونیم روزی ده بار بترکونیم... یا حداقل ده روزی یه بار!!!
می دونم که یادته! مگه میشه آدم خاطره های با بهترین بابای عمرشو یادش بره! مثل بابایی که خاسراتشو با بهترین پسرش یادش نمیره!!!

من! کمی خسته... سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 ق.ظ

می گفتم...!!! چند وقتی میشه که ندیدم پسرمو! شید از مشغله زیاد... همیشه می گفتم خاک بر سر اون باباهایی که به خاطر مشغله به بچه هاشون نمیرسن!! مگه مشغله مهمتر از اسن هم داریم!!!
به هر حال..
مهم نیست... مهم اینه که بچه من! احتمالا به کمک یه بابای دیگه که حتما از من خیلی بهتره... الان خیلی بزرگ شده!!! شاید بزرگتر از من!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد