ایستگاه منتظر

keep in touch with your loved ones

ایستگاه منتظر

keep in touch with your loved ones

روایت فتح!!!

سلام...

از اسمش معلومه می خوام روایت فتح کنم!؟. اما روایت فتح قله توچال!

اصلا این که می خوام بنویسم . صرف ۱ داستان معمولی نیست آخه آدم میتونه از اتفاقات یا سفر های کوچکی مثل این ۱ حرف ها یا نتایج اساسی بگیره که هم به درد دنیا و هم آخرتش بخوره

سرتون درد نیارم به نام خدا گفتیم و حرکت از دربند به سمت بالا کردیم. اول راه که مثله همیشه البته اگه رفته باشید .أدم ۱ چیزایی رو میبینه که گفته نشه بهتره اما ۱ ذره که بالاتر میری می بینی فقط بعضی از افراد اونجا تک توک صعود می کنن چون برای هدف های کوچولو یا بهتر بگم هدف های ساده نیو مدن و اومدن بگن که ما دنبال چیز های گنده می گردیم نه...

سو ء تفاهم نشه ها . خلاصه کم کم که هوا داشت تاریک می شد ما هم به ستون ۱ داشتیم بالا می رفتیم البته بعد از ۳ ساعت بالا رفتنبچه ها هم (منظورم رفقا هستن) صداشون در اومد که داریم خسته میشیم اما می دونستیم که تازه اول بدبختیمونه .چون سرپرست تیم رفت بالا شروع کرد به گفتن اینکه الان ما ۱ مسیر صخره ای تا شیر پلا داریم و خودتون رو آماده کنید... از این حرفا.

شیر پلا هم کسانی که رفتن و همت کردن ... می دونن که ۱ پناهگاهی که هم رستوران داره و هم جای خواب برای کوه نوردان عزیز . ما هم قرار بود شب اول رو اونجا بخوابیمو صبح بعد از نماز حدود های ساعت ۵ راه بیفتیم برای قله توچال.

بر می گردم به   خط بالاتر  که قرار بود صخره نوردی کنیم و این کار رو هم زیر نور ماه  کردیم و نمی دونید که چقدر لذت بخش بود . اما وسط راه من اومدم مثلا بگم کوه نوردیم خوبه  قدمم رو بلند برداشتو اما از شانس بد من بند یکی از۲تا بند کوله پشتیم  پاره شد  اما سریع و بدون مکث!! درستش کردم و گره محکمی زدم و از روز اولش هم بهتر شد.

خلاصه بعد از ۱ ساعت رسیدیم به اون پله های واقعا مهندسی شیرپلا که جون هد آدمی رو می گرفت. بعد از بالا رفتن از.. وارد پناهگاه شدیم و شامی رو که آورده بودیم و خوردیم. حلال اینجاشو بگم که دلتون بسوزه . انقدر منظره ی تهران از شیر پلا مخصوصا شب قشنگ بود که تا حالا همچین صحنه ای نه دیده بودم و نه شنیده بودم. 

بگذریم  ساعت ۱۱ شد و از اونجایی که صبح باید ۴ بلند می شدیم معلم ها دستور خواب دادند و تخت من هم جلوی در افتاد! اما حالا این مهم نبود که. بدبختی اینجا بود که من هر چی تلاش کردم تا ساعت ۲:۳۰ .  ۳ خوابم نبرد(آخه سالی من 2 بار اینجوری میشم 1 بارش اینجا شد. نهایت این شد که من 1 ساعت بیشتر نخوابیدم تا صبح و  سر نماز هم  بلند شدم تا حرکت کنیم

                                        خسته شدم !!؟ بقیش رو تو آپ بعدی مینویسم.(ببخشیدا .. اما سعی می کنم فردا تا پس فردا بنویسم. حق نگهدارتون                                                                                                                          محمد                                     

یا علی

سلام به همه ی همه...

حالتون خوبه؟ مطمئنم که خوبه.! خوب پس خدا رو شکر. اول از هر چی بعد از ۲ روز تاخیر روز مادر و ولادت حضرت فاطمه (س) را به همه تبریک می گم.

این چند روزه که نبودم راستش بودم ولی انقدر فکرم مشغول بود که هر بار که خواستم بنویسم نشد.  مشغوله چیزای بی خودی هم نبود خدا رو شکر و نتیجه ی خوبی هم داشت.

تو پرانتز بگم( قدر مادر و پدر هاتون رو خیلی خیلی .. زیاد بدونید)

قبل اینکه می خواستم بیام اینجا و ۱ چیزایی بنویسم انقدر مطلب با موضوع های مختلف تو ذهنم بود که نمی دونستم کدومشو بنویسم ؟؟؟ آخه...

بگذریم ...

از چی بگذریم ؟؟؟؟ من که تا حالا چیزی نگفتم که بگذریم؟؟ اصلا حال درست حسابی هم ندارم . وقتی ۱ سری وقتی باهاشون صحبت می کنی همین جوری نگاهت می کنن ... البته منظورم با کس خاصی نیستا!!! خوب آدم حالش گرفته میشه دیگه

هر چی فکر می کنک نوشتنم نمیاد

نمی دونم چرا؟ آخه انقدر گذشته کسی به حرفم گوش نکرده که دیگه ...

نیا مده بودم اینجوری بنویسم ولی خودش اینجوری رو کیبورد اومد. منو ببخشید

 

یا علی

۱۷ تیر ۸۵

سلام...

امشب هم یکی دیگه از شبهای سال گذشت و فردا هم ....

توی آپ قبلی از گذر زمان و .. این صحبت ها حرف شد ولی صرف یادآوری جمله بالایی رو گفتم.!!!

 

عجب روزی بود امروز . وقتی پیش دانشگاهی رو دیدم با چه خوشحالی دارن با هم حرف می زنن و حال می کنن ۱ لحظه دوست داشتم که جای اونا باشم و لی بعد منصرف شدم ...

آره دیگه این پیش دانشگاهیا(دانشجو ها!!) از همین امروز فرداس که ماشین بابا رو بلند کنن و برن اینور اونور گشت و گذار..       اصلا به من چه اونا چی کار می کنن !!(به فکر خودمون باشیم).

دیگه داره بازی رده بندی شروع میشه و قراره آلمان ببره!!

پس منم برم ببینم نتیجه چی میشه. ولای اصلا امشب برا این اومدم اینجا چون می خواستم اینو بنویسم

خدایا

رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورقوتم بخش تا نانم و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم

خدایا به من چگونه زیستن را بیاموز

چگونه مردن را خود خواهم آموخت.


 

اسمشو هر چی می خوای بذار!!

سلام به همه دوستای خوبم...

همتون خوبید؟ معلومه که خوبید . منم بد نیستم ...

بد جوری درگیر گرمای تابستون شدم. (خدا وکیلی گرم شده !!.) جای همه خالی جمعه ای ۱ کوه رفتیم همچین خوب بود . حالم جا اومد.اون بالا باز هوا بهتر بود اما ۱ چیزایی بدتر بود(حالا اون چیزا باشه کسی خواست بدونه خصوصی بهش می گم!!!!).

آره خلاصه هر روزمونو ۱ جوری داریم می گذرونیم. البته این تابستون ۱ تابستونه دیگس اگه گفتی برا چی؟؟؟ ... برا اینکه ۱ سال از پارسال گذشته !! و از ۲ سال پیش ۲ سال . اینو برا خنده نگفتم چرا داری می خندی؟  !! اما جدی وقتی به ۱ سال پیشم یا نه همین ۶ ماته پیش نگاه می کنم به خیلی از کارهام می خندم . کارهایی که سر اونا چقدر وقت مزاشتم . بهش فکر می کردم. با اینو اون بحث می کردم. ولی الان میبینم که اصلا ارزششو نداشته . (واقعا می خندما!!) ..  اما ۱ چیزی باید یادم باشه که اگر ۱ روزی برسه که به همه اتفاقات بخندم . کلاهم پس معرکه است.

به بعضی هاشون بخندی خوبه   در صورتی که برات تجربه بشه و دفعه بعد ازش استفاده کنی..  اما به خیلی از کارهای گذشتم هم اصلا نخندیدم و حتی روشون بیشتر فکر کردم.

حالا بماند چی بود

سرتو درد نیارم آخه سر خودم درد گرفت. !  بد نیست ۱ وقت هایی یا ۱ جای خاصی رو برا خودمون مشخص  کنیم بعدش ۱ چند روزی یا چند ... به عقب برگردیم.

ارادتمند شما

      محمد